Sunday, April 7, 2013

عدالت پذیری و چیپس پرینگلز




مسیر، پر بود از درختهای بایوباب.بعضی ها سبز؛
خیلی ها خشک.
اما همه زیبا. چیزی مختص همین اقلیم.
برایم جالب بود در روی بعضی از درختان گاهی تا 20 لانه بزرگ پرنده وجود داشت. یک مجتمع آپارتمانی، البته از نوع افریقائی اش.
کنار جاده خط آهنی بود که نمی دانم به کجا میرفت و چه می برد. اصلا چیزی برای بردن بود؟؟بعضی ها میگویند اگر ملتی نتواند از میراث عظیم بشری در سرزمین خود بدرستی بهره ببرد، حق ندارند مانع از حضور و بهره-وری دیگر ملل شوند. حرفی است که خیلی ها معتقدند بوی استثمار وبهره کشی میدهد، اما راستی در آینده آنقدر منابع خواهیم داشت که اینهمه غذای نهفته در خاک خوب این سرزمین ها را "بیخیال" شویم؟
دوست سنگالی ما، نماز را در 5 نوبت می خواند. در راه بازگشت، وقت نماز عصر، ایستاد تا نماز بخواند.
کودکان به گرد ماشین آمدند. هر کدام، با متاعی برای فروش. یکی، چیزی شبیه چای ترش، و دیگری ماده ای چوب پنبه ای و سفید رنگ که داخلش هسته هائی مثل تمبر هندی داشت.
اگر حرفهای راننده را درست فهمیده باشم، اینها مغز شاخه های درخت بایوباب است. دخترک تکه ای را بمن داد تا بچشم. ترش بود. دیشب هم دوستمان چیزهایی در مورد نوشابه ای که با میوه بایوباب میسازند تعریف می کرد.
"ما افریقائی ها، مثل این درخت هستیم: کم مصرف و کم ثمر. اما عجیب و متفاوت... "
دخترک، شاید 10 سالی بیشتر نداشت، اما بزرگترینشان بود.
زیبا.همانقدر زیبا، که فقیر؛ و همانقدر فقیر که قانع. دوست ایرانی ام نیز، محو تماشای بچه ها شده بود. گفت: "نگاه کن ، انگشتان
پایش را لاک زده است". نمیدانم چرا در آن لحظه به اندازه او تعجب نکردم. حالا که فکرش را میکنم، می بینم پربیراه هم نمی گفت. آخرین چیزی که می شود حدس زد در کومه آن دخترک یافت شود، میتواند یک شیشه لاک باشد!
پول محلی نداشتم. اگر داشتم هم صحیح نبود که به آنها پول میدادم. گدا نبودند. در صندوق عقب ماشین یک قوطی چیپس یافتم. 


همانرا به قهرمان زیبای قصه ام دادم. نماز دوستمان تمام شده بود، رفتم پیشش. گفت در دوراهی بعدی باید از هم جدا شویم. نامه ای را که باید امضا می کردم، به او بازگرداندم. همیشه مراقب کسانی که در راهرو و ماشین و ... می خواهند از تو امضا بگیرند باش!
وقتی راه افتادیم، هنوز در فکر بچه ها بودیم:"رضا ندیدی چیپس را با چه عدالت و وسواسی بین همه بچه ها تقسیم کرد. سهم زیادتری برای خودش برنداشت..."
بعد، صحبت دیگری سر گرفت؛ راستی اگر کسی این بچه ها را به کشور ثروتمندی ببرد، برده خود سازد و حداقل های زندگی را برایشان فراهم سازد، برای اینها از ادامه این حیاتِ دشوار (بخوانید: سگی) بهتر نیست؟
نمی خواستم حرفش را قبول کنم، این حرفش هم حکایت همان میراث گرانبهای بشری بود. در ذهنم، اصرار داشتم که حرفی نادرست است. می خواستم بگویم آنوقت این کودکان گوهر گرانبهائی را از دست خواهند داد بنام " آزادی" .. اما بجای این حرفهای تکراری، برای اولین بار! سکوت کردم.و قدری فکر کردم.
به خودم، به آن کودکان، به ملتی که خود را شبیه درخت بایوباب می داند،
به آزادی، به گرسنگی، به میراث، به بشر، به برده داری، به برده، برده دار، برده فروش،به عدالت، به چیپسِ پرینگلز،
به بعضی چیزها که سریعتر وآسان تر، تن به عدالت می دهند ...

(از دفترچه ی خاطراتم، بتاریخِ جمعه 12 بهمن 1386- سفر به سنگال. با اندکی تغییر و بسیاری: تحذیف! )



No comments:

Post a Comment