بعضی چیزها باید که عادی باشند، حداکثر، کمی
بالای متوسط. خوبترین را نمی توانی به روزمرهگی آلوده کنی. خوبترینها، همیشگیترینهایت
نیستند. بعضی چیزها باید که همیشه، همهجا کنارت باشند. و موزه ها، همانقدر که
بهترینها را برایت حفظ می کنند، از تو دورشان می سازند! میمِ مالکیت را، کمرنگ می
کنند.
نمی خواهم این حُکم را به همه چیز تسرّی بخشم،
هرچیزی ساز خود را می زند:
یک ساحلِ تمیزِ دریا، همینکه جایجایش، در تصرفِ
دیگران نباشد، از آنِ توست. نیازی نیست آنرا به تملک درآوری، یک رهگذرِ مشتاق هم
می تواند همه ی آنچه را که از یک کرانهی آرام می توان خواست، ازو بخواهد، ازو
بگیرد. کامیاب شود و برود. برود، و برای
همیشه از یادآوری دیداری که حتی شاید تنها برخوردشان باشد، لذت ببرد، بی آنکه هیچ،
به انحصار بیاندیشد.
بسیاری چیزها، صفر و یکاند: یا ازآنِ تو هست،
یا نیست. یا در چنگ دیگران است، یا رامِ خواسته های تو. باتو نباشد، بر توست.
در مورد خیلی چیزها اما، مهم نیست که دیگران
آنرا تصاحب کرده باشند یا خیر، همین که "تو" نمی توانی تملکش کنی، به
معنای نداشتنِ آن چیز است.
ازین سه، کاش بتوانیم که خیلی اوقات، میلی به
این "سیاه و سپیدها" نکنیم! هیچگاه اهلِ کنار آمدن با خطراتِ بودنِ با آن "دومیها"
نبودهام. یحتمل، اقتضای سنِ من است. یا شاید به ثباتِ خودم، کمتر اعتماد داشتهام که
همیشه از فقدانشان ترسیدهام، رفتنشان را خوفناک بودهام. اینها، کسانی هستند (و
چیزهائی) که "بامن" نبودنشان را شاید بتوانی تاب آوری، اما "برمن" بودنشان، سخت، طاقت سوز است و "عمراوبار". من هرگز
مردِ این میدانِ میانه نبودهام.
لابد اگر زیرِ بارِ دومی ها نمی روی، آخری را هم
" بیخیال " می شوی. اولیها، گمان مبر که بسیارند و در دسترس، آنها
هم نایابند، اما بجویشان: یافت، می، بشوند!