Wednesday, April 24, 2013

آئین دوست یابی ( نقل از دفترچه ی خاطراتم ) - 1 از 2


آدمهایی هستند که برایمان خاص­اند. عادی نیستند. نسبت به همه، " دیگرند" . این خاص بودن، همانگونه که خوبست، شاید بعضی وقتها، چندان هم مطلوب نباشد. مرواریدِ سیاهی باشد که مثلِ قهرمانِ آن داستان، نمی توانی از آن گردن­آویزی سازی و به کوچه روی، و از آن سوی نتوانی نگهش داری، حراست کنی از آن "همه"، ونیز نتوانی بفروشی­اش، که کس نیست برایش قیمتی گذارد، و اگر گذاشت، کس نیست که بپردازد آنرا، و همه آنچه را که خریداران می توانند بپردازند برایش، "هیچ" است.
دستِ آخر هم نتوانی صرف نظر کنی از آن...


سکه­ی رایج بودن، خیلی از ایام، نعمتی­ست. همیشه دلم می خواهد از کوچه ای که می گذرم، هیچ گردنی برای دوباره­دیدنم نگردد. هیچ چَشمی، خود را به بازدیدنم، آلوده نکند. نه اینکه بترسم از آن نگاهها و آه­ها، که نترسیدنی هم نیست. اما پیشتر و بیشتر از آن که از منجنیقِ آهِ آدمها به هراسم، نمی خواهم زیر بارِ خلقِ حسرتی – حتی به سبُکیِ یک آه – بروم.


اگر درختی هستی که میوه می دهی، باید آنقدر داشته باشی که بی­نیاز کنی همه­ی عابرانت را. ترجیح می­دهم خرمنی انبوه، اما متوسط، حتی نازل­تر از معمول داشته باشم، تا اینکه میوه هائی درشت و آبدار، ولی اندک. میوه هایی که جمع کوچکی را مستِ لذت کند، و خلقِ کثیری را میهمانِ حسرت. سیب­های سرخی که "بچه­یتیم " را حرام آیند.


عطای باردهی­های هرچند شاهانه، ولی حسرت­زا را به لقایش می بخشم. بگذار شاخ­هایی خشک داشته باشم. خاری باشم که بی ریا، وقتِ صلوةِ ظهرِ یک روزِ تابستان، در کویری –بی اراده- به سازِ باد می رقصد، و ارزش خلقِ یک سوال را هم برای عابرانِ اندک و محتاجِ حادثه­­­­ی صحرا، ندارد.

می دانم دراین نگرش ایراداتِ بسیاری نهفته است و میدانم همیشه به پیروی از آن موفق نبوده ام؛ اما حتی وقتی خلافش را انجام داده­ام، مثل قلیانی که می­کشم گهگاه، با علم به بد بودنش بوده است. با اعتراف به ناتوانی.

No comments:

Post a Comment