آدمهایی هستند که برایمان خاصاند. عادی نیستند.
نسبت به همه، " دیگرند" . این خاص بودن، همانگونه که خوبست، شاید بعضی
وقتها، چندان هم مطلوب نباشد. مرواریدِ سیاهی باشد که مثلِ قهرمانِ آن داستان، نمی
توانی از آن گردنآویزی سازی و به کوچه روی، و از آن سوی نتوانی نگهش داری،
حراست کنی از آن "همه"، ونیز نتوانی بفروشیاش، که کس نیست برایش قیمتی
گذارد، و اگر گذاشت، کس نیست که بپردازد آنرا، و همه آنچه را که خریداران می
توانند بپردازند برایش، "هیچ" است.
دستِ آخر هم نتوانی صرف نظر کنی از آن...
سکهی رایج بودن، خیلی از ایام، نعمتیست. همیشه دلم می خواهد از کوچه ای که می گذرم، هیچ گردنی برای دوبارهدیدنم
نگردد. هیچ چَشمی، خود را به بازدیدنم، آلوده نکند. نه اینکه بترسم از آن نگاهها و
آهها، که نترسیدنی هم نیست. اما پیشتر و بیشتر از آن که از منجنیقِ آهِ آدمها به
هراسم، نمی خواهم زیر بارِ خلقِ حسرتی – حتی به سبُکیِ یک آه – بروم.
اگر درختی هستی که میوه می دهی، باید آنقدر
داشته باشی که بینیاز کنی همهی عابرانت را. ترجیح میدهم خرمنی انبوه، اما متوسط،
حتی نازلتر از معمول داشته باشم، تا اینکه میوه هائی درشت و آبدار، ولی اندک. میوه
هایی که جمع کوچکی را مستِ لذت کند، و خلقِ کثیری را میهمانِ حسرت. سیبهای سرخی
که "بچهیتیم " را حرام آیند.
عطای باردهیهای هرچند شاهانه، ولی حسرتزا را به
لقایش می بخشم. بگذار شاخهایی خشک داشته باشم. خاری باشم که بی ریا، وقتِ صلوةِ ظهرِ یک روزِ
تابستان، در کویری –بی اراده- به سازِ باد می رقصد، و ارزش خلقِ یک سوال را هم
برای عابرانِ اندک و محتاجِ حادثهی صحرا، ندارد.
می
دانم دراین نگرش ایراداتِ بسیاری نهفته است و میدانم همیشه به پیروی از آن موفق
نبوده ام؛ اما حتی وقتی خلافش را انجام دادهام، مثل قلیانی که میکشم گهگاه، با
علم به بد بودنش بوده است. با اعتراف به ناتوانی.
No comments:
Post a Comment