Tuesday, January 22, 2013

سپید باشم، حتی نه شفاف !


 (برای، و به دستور پژمان صبوریِ عزیز):

تیرماهِ 1360 وقتی من و حسن شگفتی با اتوبوس، از اهواز به اصفهان رفتیم تا قبل از بازگشت به خانه، هادی را (که یکماه پیشترش در روستای سیدخلف –در نزدیکیِ سوسنگرد-  ترکش خورده بود) عیادت کنیم، همینکه وارد بیمارستان شدم، جوِ بیمارستان مرا گرفت و حالم بد شد.
قبلا هم یکی-دو بار چنین شده بودم.
سه سال بعد، وقتی گردش روزگار مرا به بهداری-رزمی انداخت و یکی-دوسال از عمرم را در اورژانسهای صحرایی، سپری کردم، دانستم آنچه را که بوی بیمارستان می نامیدم، دتول است!
سوله را که جارو میکردیم، "باندها و گازهای" پراز چرک و خون و کینه را که جمع می کردیم، آب و دتول را می ریختیم توی سمپاشهای بزرگ، تلمبه می زدیم، مثلِ کوله پشتی، به پشت می بستیم و همه جای سوله را با آن مایعِ کف آلودِ زرد رنگ، حسابی خیس می کردیم.


و بعد، هرکداممان که از دهلیزِ سنگر داخل می شد، عطرِ دتول که به مشامش می خورد، حالش جا می آمد. کیفور میشد!
دتول، خبر می داد که همت و اهتمامی هست، که کسی پیش از تو آمده است، و آن سوله ی پراز زخم و درد و آه را، گندزدایی کرده است.
سوله ای که قرار نبود، چیزی جز تن های  پاره-پاره ی نیمه جان و بی جانِ بچه های خوبِ وطن از آن خارج شود
آنهاتان که می شناسیدم، یکروز دعوتم کنید، کوکم کنید تا ازآن سوله برایتان بیشتر بگویم، خرجش یک قلیانِ پرآسیب است، با رایحه ی سیب!
الان نمی توانم، هنوز انگشتانم می لرزد بوقتِ تایپ! *هنوز*، یعنی بعد از 29 سالِ بعد ! شاید یکروز بتوانم. شاید یکروز دفترچه ی خاطرات آنروزهایم را به شماهم قرض دادم، سالها دستِ ندا بود، ازو نپرسیدم که خوانده یا نه، الان به انگلستان مهاجرت کرده است، شاید باز نگردد.باز نمی گردند، حتی اگر زیستن در آن دیار را دوست نداشته باشند! و من دوستتر دارم آنانی را می مانند، گرچه ماندنشان پراز دشواریست...
یادم باشد اینرا برای ندا ایمیل کنم، دختره ی گاب! دلم برایش تنگ شده !خدا پشت و پناه همه شان باد. چه رفتگان، چه مانده گان، و چه رونده گان.
یک دفترچه ی سورمه ای رنگِ کهنه، هرچند که نمی دانم همه ی حرفها را در آن زده ام یا خیر. بعضی صفحات را، جراتِ خواندن ندارم. حالا بماند.
آنچه الان می شود گفت، اینکه آنجا فقط یک سوله ی بزرگ بود در سه راه فتح. بین طلائیه و مجنون، حفره ای زیر زمین که کنارش روی پرده ی سفید و کهنه ای نوشته بود:
گر مردِ رهی
میانِ خون باید رفت؛از پای فتادهسرنگون ...


ازین غرور خیلی می ترسم، اما با احترام به شماها باید بگویم حرفهایی هست که فقط بچه های جنگ میفهمند. دوستشان دارم. خیلی.
خط و خطوط سیاسی شان، هرچه هست باشد. اینکه بعضی هاشان امروز چه (درست یا) غلطی می کنند به خودشان مربوط است. خدا، عاقبتِ همه مان را بخیر کند ...
بچه های جنگ همیشه هنرپیشه های نقش اولِ فیلمهایم هستند، هرهنرپیشه ای می تواند نقشِ منفی هم بازی کند، و این، از لذتِ دیدارِ آن شاهکارِ نخستین نمی کاهد. اگر حرفم را نمی فهمید، برای آنستکه آنروزها کنارم نبودید در آن اکران.
بگذریم، از رایحه ی دتول میگفتم !
اکنون که از آن دریای پرتلاطم به ساحل سلامت رسیده ام، شبها، وقتی ملافه را می کشم روی خودم، رایحه ی پودرهای شوینده، بمن همانرا میگوید که آنروزها، دتول می گفت.
ملافه های اتوکشیده و تمیز و سفید را بو بکشید. با شما حرف دارند!
خوشحال می شوم اگر ملافه، تو را به یاد چیز دیگری - چون شرجیِ تنِ ات با معشوق- بیاندازد، اما به پنجاه که برسی، شیمیائی هم که باشی، قلبت هم که بقول مکانیکهای مشهدی سه کار کند، ملافه، برایت آن مفاهیمِ کذائی را ندارد ...
عطرهایی هست که لزوما مطبوع نیست، اما مطلوب است. نوید بخش است. پیام دارد. آرامت می کند.راستش، اخبارِ یک خانه، یک جامعه، یک کشور، قرار نیست که همگی، همیشه خوب باشد، قرار نیست که بیمارستانها فقط یک بخشِ زایمان داشته باشند و پدرهای منتظرِ پشتِ آن درهای بادبزنی را، نویدِ ورودِ یک نوزادِ سالم و(به چشمِ تو) زیبا دهند، تا که گهواره ی آغوشت را تقدیمش کنی، تا که برایش اسمی بگذاری، اسمی که تا پایان، شیرین ترین آوای زندگی ات خواهد بود، و بعد هم یکروز یواشکی، کنارِ گوشت نجوا شود  که تابستانِ بعد، با مردی، که امیدواری برایش بهترین همسر باشد، شاید برای همیشه، به سفری دور خواهد رفت و تو ندانی که چه بگویی،
ندانی از خوشبختی اش شادان باشی، یا به غمِ ندیدنش بیاندیشی، ندانی ...
ندانی ولی خوشحال باشی که بلدی اشکهایت پنهان کنی ...
نه ! بیمارستانها بخشهای دیگری هم دارند، اتاقهای دیگری که منتظران و همراهانِ بیمار، حتی به خبرِ هنوز یک کلیه اش کارمیکند*، *خوش خیم است ، پیشرفته نیست  ، خفیف است راضی اند،
دلخوشند ...
آنچه مهم است این است که بیمارستان، نظم داشته باشد، نظامِ تامینِ اجتماعی حتی، اینکه بوی تعفن و حقد و حسد ندهد.بیمارستانی که پاک باشد،
که حکیمان، پرستاران، حتی منی که هنوز پمپ سمپاشی بدوش دارم، در صرافیِ مشکلات و تنگناها (که همه ناگزیریم هر روزه سری به آن بزنیم(،
دانش و انگیزه و تعهد و علاقه ی انجام این کارهای مهم را با چیزِ دیگری چنج نکرده باشیم.
مهم آنست که  بیمارستان (یا آنگونه که کردهای عزیزمان میگویند: شفاخانه) همه ی در و دیوارش گندزدایی شده باشد، درد-زدائی حتی!،  و شما بدانید که با یک ضریبِ معقول می توانید درمانِ مریض تان را متوقع باشید. آن وقت است که بوی دتول هم مستتان می کند؛ و گرنه، در کارنامه ی موفق ترین جراح ها، راننده ها، مدیران و سیاستمداران، شکستها، تصادمها و ناکامی هایی هست و حتی بی انصاف ترین نقادان و حسابرسان هم منکرش نیستند، و می پذیرندش.
بخدا ما هم اگر سمپاشانِ بی انصافی بودیم، اینجا نمانده بودیم
ای داد! همیشه، مقدمه هایم از ذی المقدمه مطولتر است، فقط میخواستم بگویم که عکسِ این حالت هم هست، گاهی که حتی رایحه ی دیور هم حال ات را به هم میزند، وقتی که حتی از موفقیت های یک مدیر، کامیابی یک جراح، حمدالله علی السلامه ی یک راننده هم حالت بهم می خورد،
اینقدر ضِر زدم که هم شما و هم خودم را خسته کردم، و حرفِ اصلی ام ماند! میخواستم در باب این بند آخر، و اینکه چرا به اینجا رسیده ایم، گپ بزنم،
خودتان، بخوانید بین سطور را، و دعا کنیم که روزی همین ملافه های کهنه را باهم وصله پینه کنیم، در تشتهایی که قرارنیست از بام رسوائی و دنیاپرستی هیچکس فرود آید، و با خنده های نابی که به هم می زنیم، بشوئیمشان،راستی، تا بحال دو نفری در یک تشت رخت شسته اید؟ امتحانش کنید، حتی زیر آتشِ خمپاره هم لذت دارد اینکار؛
بشوئیمشان، خوب بهم بمالیمشان و بعد با اتو بخار، حالِ مفصلی بهشان بدهیم، از همزیستیِ برف و بخار، حیرت مندانه، لذت بریم ...
بعد، باهم به بام بریم، برویم تا بدست خودمان بند بکشیم، همه ی حیات را به آنها بسپار،


اگر پای انتخاب به میان آید، ترجیح می دهم بر بامی باشم، که بندهایش را خود بسته ام، تا حیاطی که دیگری دیوار کرده است ...

 


فقط، خدایا مپسند که تا این لذتها را نچشیده ایم، برویم از برِ هم


ما، این شفاخانه را،
پاک و معطر و شاد و سپید می خواهیم!
پیشتر و بیشتر از آنکه رها، یا شفاف.

6 comments:

  1. آقا شرمنده ام میکنین، من و این جسارتا؟!!!
    تا اونجائیکه میدونم، تا دلت بخواد اینجا کافه سنتی و چایخانه راه افتاده که خوراکشون قلیون و سیگاره، از همین الان برای اولین سفر مشهد، به چند تا قلیون سیب دعوتین.
    اون دفترچه خاطرات هم باشه برای زمانی که روم شد ازتون بخوامش.
    شاید خیلی منطقی و معمول به نظر نیاد ولی منم بام بند کشیده به دست خود رو ترجیح میدم به حیاط، متنتون عالی بود،مممنونم و بیصبرانه منتظر

    ReplyDelete
    Replies
    1. بالاخره حیات، یا حیاط؟
      :))

      Delete
    2. فکر میکنم فرقی نمیکنه، مهم اینه که دیگری نساخته باشدش.

      Delete
  2. http://www.youtube.com/watch?v=AxBCy5bMRiA
    چه شبی بوده اون شب.
    به امید تجربه کردنش

    ReplyDelete
  3. مخلصم پژمان جان، در مورد لینک، راستش لپ تاپ من، صداش در نمی آد، نشد استفاده کنم.

    دوقلوها، و دائی جونم را حسابی ببوس، به بقیه هم سلام برسون
    ان شالله مشهد خدمت می رم، الان عازم نجف هستم
    :)
    یاعلی

    ReplyDelete
    Replies
    1. چشم حتما، بزرگیتون رو میرسونم.
      به امید دیدار
      شاد باشین

      Delete