Thursday, November 8, 2012


خاطراتِ آدمی، یا باید رنگی باشد، با کیفیتِ دیجیتال، و یا سیاه و سفید.
من، آن خاطراتی که کیفیتش مثل فیلمهای  خبریِ " آرشیوی" شده است را، دوست نمی دارم !
  
قبل از دبستان و اوائلِ آن، یعنی، اواخرِ دهه ی چهل، در منزل دائیِ بزرگم، مستاجر بودیم. یک ساختمان دوطبقه ی آجری در کوچه­ی حوض مونس. منزل ما در طبقه ی همکف بود. یک اتاقِ بزرگ و دراز که با یک در چهارلت، به دو قسمت تقسیم می شد. پنجره­ی کوچکی به کوچه، و پنجره ی پور نوری به حیاط. یک آشپزخانه هم داشت، که هرچه زور می زنم تصویری از آن در ذهنم ظاهر نمی شود.
از درِ کوچه که وارد می شدی، واردِ راهروی باریک و درازی می گشتی که به حیاط ختم میشد. ابتدای راهرو، سمت راست، دری بود که به یکی از اتاقهای ما (شاید هم به همان آشپزخانه ی مفقودالتصویر) باز می­شد. البته باز نمی­شد، اکثرا بسته بود. در همان راهرو، مقابلِ همان در، راه پله ای بود که به طبقه ی بالا می رفت. زیرِ پله ها، گلاب به رویتان، توالت کوچکی بود با سقفی شیبدار. بیرون توالت، یک دستشوئی با آینه. کنارش یک لیوان برای مسواک و خمیردندان، و دومیله، برای حوله­ها. جلوی دستشویی اگر می­ایستادی و درحینِ دست شستن، نگاهی به آینه نگاه می انداختی، درِ کوچک و قدیمی­ای بود که به اتاقی نورگیر وارد می­شد. مطمئن نیستم، شاید هم به آشپزخانه. این گم شدنِ تصویرِ آشپزخانه، عجب اذیتم می کند! شاید هم علتِ "قاط زدنم" این است که بیاد دارم در همان اتاقِ پرنور، مادرم برای امتحانِ نهایی (دیپلم خانه داری) سالاد اولویه می پخت. هرچند که سالاد اولویه را بیرون آشپزخانه هم می توان درست کرد.
وقتِ ازدواج، مادرم را از دبیرستان اخراج میکنند، و از بابلسر که بازگشتیم، در همین خانه، دیپلمش را می گیرد.
آن خانه، زیر زمینی هم داشت که عمدتا متعلق به اثاثیه­ی دائی بود، فقط به گمانم بشکه­ی نفتِ ما آنجا بود. شاید هم چهارتا شیشه ترشی.
طبق معمول آن ایام حمام نداشتیم. البته منزل دایی حمام داشت. بیاد ندارم که ما استفاده می کردیم یا خیر. همینقدر می دانم، حتی اگر قرار نبوده ما از آن حمام استفاده کنیم، مریم خانم (زن دایی ام) کسی نبود که اجازه دهد یک بچه ی 5-6 ساله، در زمستان، به حمامِ عمومی برود.
تا جائیکه بیاد دارم، منزلِ موردِ بحث، هیچوقت به غریبه ها اجاره داده نشد. بعد از ما (آنگونه که مادرم می گوید) آن را به دخترِ آقای متبسم دادند. متبسم را امروزی ها، با حمیدشان می شناسند. استادِ تار است. شاید هم آهنگساز، ویا رهبرِ ارکستر. اسمش در رسانه ها و اینترنت هست. ماها اما،  متبسم را به فروشگاهِ "چنگ " می شناختیم.
فروشگاه مرحوم کربلائی اصغر
اصولا خیابانِ خسروی، خیابانِ مغازه های منحصر بفرد بود. یکیش همین فروشگاه چنگ. ابزار آلاتِ موسیقی (به تلفظِ طعنه آمیزِ آن دوران، بخوانید: مطربی) می فروخت. ویترینش، رویایی بود. شگفت انگیز. خانواده ی متبسم، اهل همان محله بودند. منزلشان کنارِ مغازه ی آقای کربلائی اصغر اختراعی (معروف به: کلبَصغر) بود.متبسم ها، همسایه ی خانواده ی طالب بودند که اصالتا اهل افغانستان بودند و یک شهید هم دادند. الان هم یک قوم و خویشی با هم داریم. این عکس عطاریِ کلبَصغر است. 
بطرز غیرقابل باوری، سالم مانده است، یعنی 40 سال پیش هم به همین کهنگی بود. فقط جلوی مغازه، سکوئی بود که بالایش می رفتم، تا سرم را از لای شیشه، بکنم توی مغازه، و آنهمه جعبه های کوچکِ (بقول انگلیسها) لانه کبوتری را ببینم و مدهوش شوم. چند سالِ پیش، عید نوروز، تلویزیون مسابقه ی قوی ترین مرد آهنینِ ایران را نشان می داد. اسپانسرِ آن مسابقه شرکت تیراژه بود، که متعلق به همین خانواده ی اختراعی است، یکی از اختراعی ها هم آمد و توضیحاتی داد. شرکتِ بزرگی است، و خانواده ی موفقی هستند، پدرم، با یکی از آنها هم کلاس بود، و بعد از انقلاب با هم قوم و خویش شدیم.
کنارِ فروشگاهِ چنگ، یک تئاتر بود. تئاترِ گلشن. سیاه بازی هم داشت. می گفتند که وقتی گوگوش دختربچه ای بوده است، بعنوانِ کودکِ خردسالِ عضوِ گروه هنریِ پدرش که ازین کلاههای ترکمنی بسر میگذاشت ( آقایِ نمی دانم چی چیِ آتشین)، گهگهاه اینجا می رقصیده است.
غلامِ سیاهِ تئاترِ گلشن، اصغرقفغازی بود که بر خلافِ انواعِ مشابهِ لاله زاری اش، مثلا سعدی افشار، مردی فربه بود. لااقل، وقتی که من دیدمش: یعنی همان روزی که با پدرم سوار تاکسی بودیم و مردی سوار شد. راننده تاکسی سلامش کرد، و پدرم، نگاهش. وقتی که پیاده شد و راننده ی تاکسی اجازه نداد 5 ریال کرایه تاکسی اش را پرداخت کند، پدرم اورا بمن معرفی کرد. بابا، معتقد بودند که اصغر قفغازی، خیلی از سیاه بازی هایی که آنروزها در تلویزیونِ ملی ایران  نشان می دادند، بانمک تر بوده است. بعید می دانم چنین بوده باشد. به حسابِ این می گذارم که خاطراتِ پدرم به کودکی هایشان بازمی گشت.
بچه که هستی، آسانتر میخندی. گویی گذرِ عمر، آدمی را آنقدر خسته می کند که دستیابی به قله های قهقه، حتی تپه-ماهورهای لبخند را نیز دشوار می سازد!
تئاترگلشن را در زمستانِ 57 ، همراه با کلیه ی سینماهای مستقر در خیابانِ ارگ، آتش زدند. فکر کنم دو-سه تا از پسرخاله های خودم نیز، جوگیر شده بودند و در آن زمستانِ نچندان سرد، در گلشن، آتش بپا کرده بودند.
تئاتر در مشهد، سابقه ی دیرینه و مثبتی هم دارد، اما این یکی، انصافا، تئاترِ هنری ای هم نبود، ولی باید اعتراف کنم که پیش از سوختنش، هیچگاه نتوانسته بودم بگاه عبور از پیاده روی خیابانِ خسروی، از گناهِ نگریستن به عکسهایی که زیرِ قابهای بزرگ و قطورِ شیشه ای در راهروی بیرونی آن (کنار دکه ی بلیط فروشی) از زنان و مردان بزک کرده، نصب شده بود، صرفنظر کنم! و حسرتِ اتفاقاتِ ناشناخته ی آن مکان، بر دلم مانده است.
داشتم میگفتم که خیابانِ خسروی، خیابانِ مغازه های منحصر بفرد بود. مثل تئاترگلشن، چنگ، و فروشگاهِ روبرویش، "شکارو طبیعت".
حالا که به آن سوی خیابان رفتیم، بگویم که از چهارطبقه که وارد این خیابان می شدی (خاطراتم از خودِ ساختمانِ قدیمیِ چهارطبقه که زمانی محل کارِ پدرم نیز بود، بماند برای بعد)، ابتدای خیابان، سمت چپ سرِ نبش، شعبه ی اصلیِ کفش ملی بود. الفانتنشوهه! بعدش چند مغازه بود، پیرمردِ پارچه فروشی که پارچه های بزمک میفروخت، و بعد هم کفاشیِ ستاره، که متعلق به مرحوم شوهرخاله ام و برادرش بود. علامتِ کفاشیِ ستاره را، از روی آرمِ سیگارِ کنت کپی کرده بودند. اینرا پدرمی گفت، هیچگاه نخواستم و نتوانستم صحت و سقمِ این حرفِ پدرم را تایید کنم. از سویی هرگز سیگار کنت نکشیدم، و از دیگر سوی، حسن آقا و حسین آقا، دو برادر سخت کوشی که این کفاشی را برپا کردند، اوائل انقلاب، هردو در فاصله ی کمی از هم، فوت کردند. ضمن اینکه ترجیح می دهم در گفته های پدر، هیچ تشکیکی نداشته باشم. حرفهای یک پدر، شیرین ترین سخنانی است برای هر فرزند که اثباتش هرگز محتاجِ ادله ی منطقی و تاریخی نبوده است. همیشه صحیح اند، مگر آنکه خلافش ثابت شود.
پنج-شش مغازه پایینتراز کفاشیِ ستاره، همان فروشگاهِ شکار بود که اسلحه و فشنگ و وسائلِ کوهنوردی می فروخت.
روبروی کفشِ ستاره، آنسوی خیابان، زعفرانِ سحرخیز بود، بعدش کوچه ی کوتاه و کجی بود که دبستانِ حکیم نظامی نیز در آن بود. همچنین انتشاراتِ خرامانی، ویک دکه ی کوچک آبمیوه فروشی. یک آبمیوه فروشی دیگر هم در انتهای خسروی، بعد از فروشگاهِ فارسیان و نزدیک به چهارراه بود. در یکی ازین دوتا مغازه، برای اولین بار در مشهد، پدیده ای بنامِ شیرموز، عرضه شد. پدیده ای که در نوع خودش، برایم از یاد نرفتنی است!
اصولا زمانِ شاه، در مشهد، موز نبود. حتی تهران هم که بود، در میوه فروشی ها عرضه نمی شد، "طُبَق کشها" گوشه ی خیابان (خاطرات من می گوید: چهارراه استامبول) می فروختندش. مردم، موزهای کوچک، و نوعا سیاه را، "دانه ای" میخریدند. این قضیه برقراربود، تا اینکه اواخرِ حکومتِ شاه، لابد با گسترشِ حمل و نقلِ هوایی، امکاناتِ "موزخوریِ" مردم، که محدود به تهران، و یا سوغاتِ بیت الله الحرام بود، گسترش یافت. که البته دولتِ مستعجل بود و با آغازِ انقلاب و جنگ، بازهم وارداتِ موز متوقف شد، و شیرموز فروشی ها، ابتکارِ جدیدی زندند، بنامِ شیرنارگیل، که خوشمزه ترینش را فروشگاهِ رضا، نزدیکِ میدانِ شهدا می ساخت و می فروخت.
بگذریم، پس آبمیوه فروشیِ خسروی نیز منحصربفرد بود! از آن کوچه ی مورب و بن بست که عبور می کردی، کوچه ی دیگری بود که –تقریبا موازی با خیابانِ خسروی- امتداد می یافت، تا خیابانِ خاکی (آخوند خراسانیِ فعلی). اسمش: کوچه ی شهید رواقی، که او نیز از اهالی همین محله بود.
در میانه ی کوچه رواقی، یک سه راهی بزرگ وجود دارد، مستقیم اگر بروی، طبعا به خیابانِ خاکی می رسی، و اگر به سمت چپ بپیچی، به خیابان خسروی باز خواهی گشت.
مسجد آقاحسینِ بناها، در زمانِ جنگ، محل آغاز تشییع جنازه ها بود. از آنجا تا حرم. کم کم اسمش شد مسجدِ شهداء. خیابانِ خسروی هم شد خیابانِ شهید دکترعبدالحمیدِ دیالمه.
برگردیم به کوچه ی رواقی، در میانه ی کوچه، قبل از آن سه راهیِ مسجدِ بناها، سمت راست، یک فروشگاه بود، همان فروشگاهِ مرحومِ کربلایی اصغر. این فروشگاه، خودش سرِ نبش کوچه ی دیگری بود بنامِ اعتماد. کوچه ی اعتماد، که نامش را از یکی از ساکنینِ کوچه وام گرفته، شمالی-جنوبی است، یعنی عمود بر خیابانِ خسروی است، هرچند که مستقیما، به آن راه نداشت. انتهای این کوچه، باغِ کنسولگری انگلیس بود. البته از زمانی که من بیاد دارم، انگلیسی ها مشهد را ترک گفته بودند و آنرا به پاکستانی ها سپرده بودند. اگر بدانی که دربِ اصلیِ کنسولگریِ پاکستان از خیابانِ ارگ (پهلوی سابق، خمینی فعلی) و روبروی باغ-ملی است، می توانی مساحتِ آن باغ را حدس بزنی.
در میانه ی کوچه اعتماد، یک سه راه بود، مسقف! ستونهای چوبی را روی دوشِ کوچه گذاشته بودند و رویش، اتاقی بود که پنجره هایی چوبی داشت. اگر به راست می پیچیدی، نخستینِ درِ سمتِ چپ، منزلِ دایی علی بود. منزلِ بعدی، متعلق به آقای عادلیان بود. حاج مبین. مردی کوتاه قد، که بعدها، کوچکترین پسرش، باجناغم شد، نوه اش – علی محمد- که در همان کوچه می نشستند و یکسال از من کوچکتر بود، شهید شد. فامیلِ اصلی شان، مهدویِ عادلی بود، قصه هایش، بماند برای وقتی دیگر.
عکس کوچه را که همین ده روز پیش گرفتم، برایتان باشتراک می گذارم. البته آن بخشِ مسقفِ کوچه از بین رفته است. یعنی راستش را بخواهید، همین که منزلِ سالخورده ی دایی ام هنوز پابرجاست، کلی جای تعجب دارد. 
از ساکنانِ آن سرای میگفتم، بعدها، حسین (پسر بزرگ دائی ام) و همسرش اکرم خانم جایگزینِ ما شدند. اکرم خانم، از اقوامِ پدریِ من است، و من خواستگاری و پرس و جوهای آقای نعمتی از پدرم را بخوبی بیاد دارد. دائیِ اکرم خانم، چهره ی محبوبِ من در میان اقوامِ پدری ام بود. مردی خوش مرام و خوش تیپ و زبردست، بنام پرویزِ ظریفیان، که از هرانگشتش یک هنر می ریخت. اما شغلِ اصلی اش، تراشکاری و مکانیکی و این چیزها بود. کمی بور بود با چشمانی رنگین. یک چالِ کرک داگلاسی هم بر چانه داشت.
بعد، سعید (کوچکترین پسرِ دایی علی) و همسرِ برزیلی اش (لژیا) ، مدتی هم طیبه، خواهرزاده ی زن دائی ام، که تازه عروس بود، آنجا سکنی داشت. طیبه نه، اما خواهرِ کوچکش تهمینه، با من همبازی بود. وقتی که تهمینه کودکستان می رفت (لابد هم سن بودیم) مادرم هروقت می خواست اخلاقِ اجتماعی مرا اصلاح کند، او را صدا میزد و می گفت یکی از شعرهای کودکستان اش را برایمان بخواند، او هم دکلمه وار – و بعکس من، بدونِ خجالت – میزد زیرِ آواز و بلند بلند می خواند:
من بی تو به کجا بروم؟
تو بی من، به کجا بروی؟
پروانه به سراغِ گل ...
بقیه اش را بیاد ندارم، ولی آهنگِ صدایش همیشه در ذهنم هست. شاید هم تصنیف شعری از دلکش یا مرضیه باشد. نمی دانم. از طیبه خانم، فقط یک خاطره بیاد دارم: اینکه از پنبه می ترسید!
اما خوبترین خاطراتِ آن دوره، عبارت بود از بازی ها و قصه های من و آمنه (نوه ی دائی ام)، که همچنان، به همان پاکی و پرشوری دوستش میدارم. مثلِ همه ی بچه ها خیالبافی می کردیم. دروغهای شاخدار. مثلا بیاد دارم که ساق بایش بریده بود و کسی، ناشیانه (به طول ده پانزده سانتی متر) آنرا بخیه زده بود. آمنه معتقد نبود که آنها بخیه است، می گفت که یک روز پایش زخمی شده و هزارپایی به زیر پوستش خزیده است، و چون آن موجودِ سمج را با مشقت و خونریزی درآورده اند، ردّش باقیمانده است. حرفهایش چندان هم بی راه نبود، آن بخیه های زمخت، واقعا، به هزارپایی می مانست !
در آن منزل گهگاه پیرزنی می آمد که در کارهای خانه کمک می کرد. مثلا نان می گرفت. یا نخودلوبیا پاک می کرد. اسمش، صفیه بود. گردنی افراشته داشت و هنگامِ راه رفتن، تنه اش از سروگردنش بسیار عقبتر بود. به گمانم سعید، اسمش را گذاشته بود: صفیه­ی گردن دراز. اسمِ دیگرش هم " ننه خوشگله" بود. حتما از دنیا رفته است، خدا رحمتش کند.
در بین سفرای کشورهای جهان در یک پایتخت، به آن سفیری که مدت زمان بیشتری را در آنجا مانده است، " شیخ السفراء " می گویند. این مردانِ پرسابقه وظائف ننوشته ای هم دارند، مثلا در روزِملیِ آن کشور، به نمایندگی از همه ی هیاتهای سیاسیِ مقیم، به رئیسِ کشورِ میزبان، تبریک می گویند. بعلت تقسیمِ دقیقِ غنائم بین شاهزادگان در عربستان، پس از آلِ سعود، شیخ السفراءِ بسیاری از کشورها، سفیر عربستان است که گاها از عنفوانِ جوانی، تا دمِ مرگ، مسندِ سفارت را ترک نمی گویند.
بگذریم. شیخ المستاجرینِ آن منزلِ طبقه ی همکف، پسرِ وسطیِ دائی ام، حمید(محسنِ) کاظم زاده و همسرش فروزخانم بود. فروز خانم اهل گناباد است، زنی سرشار از صداقت و روراستی. این اواخر، کارمند سازمان آبِ مشهد شد. لابد حالا به آن می گویند سازمان آبفای خراسانِ رضوی. بسیار دوست داشتنی است. برایم همیشه عزیز بوده است. شاید بخاطر همتی که در پرستاریِ طولانی مدت از مریم خانم کرد، اینگونه دوستش دارم. مریم خانم فرشته بود و لابد فروز، اینرا دانسته بود.
من و زن دایی جان، باهم مکه رفتیم. از کودکی عاشقش بودم. آسم داشت. قدری چاق بود. زیر چشمانش سیاه شده بود. وقتی که از دنیا رفت، نشستم و با اشک هرچه خواستم در یکی دو صفحه نوشتم و به دائی جانم دادم. کاش دایی آن نوشته را گم نکرده باشد، که حتما کرده است!
در صحن قدس مدفون است، مقید هستم که هرگاه به حرم مشرف شوم، برایش فاتحه ای بخوانم. مریم خانم از آن انسانهایی بود که خدا، شاید اگر با عدلش هم میخواست اورا محاکمه کند، بازهم از امتحانِ الهی سرفراز بیرون می آمد.
نشستم و از آسمان و ریسمان نوشتم. حتی از ژاکتهایی که با ماشینِ بافتنیِ اسرارآمیزش، برایم می بافت.
می بافت و می شکافت. گویا محیطِ دورِ سرم، هماره بزرگتر از محاسباتش بود. همیشه یقه ی ژاکتهایی که برایم می بافت، وقتی که برای نخستین بار آنها را می پوشیدم، گوشهایم را سرخ می کرد. به مادرم می گفت: "دوبار که بشوری، اندازه میشه".
آره، بافتنی هایش چه تنگ بود، اما نه به اندازه ی دلم که اکنون،
برایش ...

2 comments:

  1. بسیار زیبا و دلنشین بود.
    درسته که اون خونه خیلی قدیمی بود ولی چه جالب که بعضی خصوصیاتش قدمتی بیش از اون چیزی که من فکر میکردم داشته و جالبتر اینکه اصالتشون رو تا همین آخر هم حفظ کرده بودند، مثل همون در آشپزخونه مفقودالاثرتون که منم به یاد ندارم باز دیده باشمش (پنجره ی کوچکی به کوچه، مربوط به همون آشپزخونه است) و یا دستشوئی، آینه، لیوان مسواک، میله حوله، حتی اون بشکه نفت و اگر این همه خصوصیت تونسته با سماجت تمام ثابت بمونه حتم دارم که در حیاط هم (که یک آدم و دوچرخه به زور ازش رد میشدن) از همون اول یا باز نمیشده یا گهگداری هم که باز میشده خیلی سخت بسته می شده.
    زمان بازیهای بچگی ما اون زیرزمین پر بود از وسایل دائی حسین، از آچار و پیچ گوشتی گرفته تا مهتابی و ترانس و وسایل ساخت تابلوی نئون و یه عالمه خرت و پرت دیگه که جون می داد برای جستجوی کاوشگرانه و بازیهای دوران کودکی و دوتا طاقچه گود که دائی حسین حتما خاطرات تعریفی زیادی از اونها داره.
    منتظر میموندیم تا ظهر بشه و مامان بزرگ ازمون بخواد که بریم از مغازه خدابیامرز کلبصغر برای بابابزرگ و البته خودمون کوکاکولا بخریم، اون موقع بود که من و رضا و مهرداد (خدا رحمتش کنه، چقدر دوست داشتنی بود) طبق نوبت نانوشته ای که داشتیم، با سرعت هرچه تمامتر می دویدیم تا به بهانه خریدن نوشابه، سرمون رو بکنیم توی دریچه چوبی مغازه و تا کلبصغر مشغول بررسی سر شیشه های نوشابه بود که مبادا لب پر باشند (مسلمه که شیشه های لب پر رو قبول نمیکرد) حسابی توی اون مغازه ی قدیمی رو نگاه بندازیم و برامون همیشه سوال بود که توی اون جعبه های کوچیک چیه و چرا کسی ازمون نمیخواد محتویات اونا رو بخریم، باز هم مسلمه که وقتی کلبصغر از کار بررسی شیشه ها فارغ میشد و ما رو میدید که دیگه حالا تا کمر توی دریچه پیشروی کرده بودیم، اولین کاری که میکرد این بود که ما رو از حریم خصوصی خودش تا سکوی جلوی مغازه اش عقب برونه. همین موقع ها بود که صدای خدابیامرز تقی کوره ( اسم واقعیش رو نمیدونم) رو میشنیدیم که علیرغم پخش اذان ظهر از بلندگوهای مسجد بناها، اون هم کنار در زنانه مسجد، شروع می کرد به اذان گفتن. بعضی رویدادهای دوران کودکی اونقدر واضح و مبرهن هستند که ممکنه در مورد دلیلشون اصلا فکر نکنیم، یکیش همین اذان گفتن تقی کوره بود که چون همیشه بود، فکر میکردیم باید باشه.
    هروقت که مامان بزرگم نفسش می گرفت، انگار نفس ما نوه ها می گرفت، طوری که همه هراسون به دنبال پمپ آسم مامان بزرگ، اینطرف و اونطرف میدویدیم مبادا که دیر بشه، همونطوری که الان پرنیان و پرند و البته همه نوه های دیگه، نگران برآورده کردن خواسته های مامان بزرگهاشون هستند. مامان بزرگم صبح یه روز چهارشنبه توی خونه خاله نسرین فوت کرد، نمیدونم چرا هنوز که هنوزه فکر میکنم مامان بزرگم زمان مرگشون پیر بودن (شاید بخاطر این دلیل بچگونه است که فقط پیرها میمیرن) ولی وقتی خودمو گول نمیزنم و سن و سالشون رو به یاد میارم، خیلی حیفم میاد که اینقدر زود از دست دادیمشون.
    بعد از مرگ یک نفر همونطور که توی همه ی خانواده ها رواج داره، درمورد همه ی چیزهائی که مربوط به متوفی میشه صحبت میکنن (نه یکبار، که به دفعات). از خوبیهای متوفی و خاطراتش گرفته تا نگرانی درمورد خوب و آبرومندانه برگزار شدن مراسم ختم و اینکه کی اومده بود و کی نیومده بود و هرکسی چی گفته بود و چی نگفته بود، یکی از مواردی که هنوز از یادم نرفته، صحبتی بود که در مورد آقا رامین میشد و البته از اونجائیکه اون خاطره به یه رویداد خصوصی مربوط میشه و شاید آقا رامین دوست نداشته باشه، بیانش نمیکنم، این خاطره به چند دلیل یادم مونده، اولیش اینه که واقعه فوت مامان بزرگم خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود و بیشتر وقایعش برام هنوز هم واضحه، دوم اینکه این آقا رامین یکی از چهره های محبوب (و پوشیده شده در هاله ای از رمز و راز) من در میان اقوام مادری ام هست و سوم اینکه برای بقیه هم این خاطره شگفت انگیز بود و یکی از چیزائی بود که برای اثبات دوست داشتنی بودن مامان بزرگ (چیزی که تقریبا هیچ کس در موردش شک نداشت ولی خوب، تکرار و به یادآوریش هم خوب و تسکین دهنده بود تو اون روزها) بازگو میشد.
    حالا چرا این پارگراف بالا رو نوشتم؟ بخاطر این بود که من احساس میکنم با توجه به زنده بودن خاطره آقا رامین، حتی تو ذهن بابابزرگ، اون نوشته شما هم، هنوز که هنوزه توی وسایل بابابزرگ همچنان محفوظه، همونطور که خیلی چیزای دیگه هنوز هستند، بغیر از اون کتابخونه ی دوست داشتنی با اون همه کتاب گوناگون.

    راستی یه جای دیگه هم هست که دوست دارم نوشتن در موردش رو بزارین تو لیست بماند برای بعدتون، خونه ی خانم جان، خونه ای که مسلما خاطرات شما ازش، خیلی بیشتر از من و بچه های هم سن و سالمه.
    ای کاش هنوزهم با پوشیدن ژاکتهای مامان بزرگ، گوشهامون سرخ میشد.

    ReplyDelete
  2. سلام
    نوشته ی زیبات را الان دیدم، چقدر خوب نوشتی. باشه سرفرصت گپ میزنیم توی مشهد، امیدوارم خاطراتِ خوبت همیشه رنگی باشه،با کیفیت،
    به همه سلام برسون، دو قلوهای خوشگل ات را ببوس

    ReplyDelete